زرد

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است و صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت

زرد

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است و صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت

من و عشقم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام

یه خبر جدید و داااااااااااااااااااغ710821_Laie_16.gif

زود بهم تبریک بگین

من به عشقم رسیدم

 معماری دانشگاه بناب قبول شدم


دریاچه ارومیه

درود به دوستای گلم

امروز یه مستند دیدم "دریاچه ای که بود" خیلی دلم گرفت

باورم نمیشه خدا این همه بدختیمونو ببینه ولی کاری نکنه

شاید باید صبور باشم تا کاری که خدا می خواد بکنه رو ببینم

امیدمو از دست نمیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست

نمیدونم... آخه حکمت خشک شدن دریاچه ی آرال چی بود که دریاچه ارومیه هم باید خشک بشه


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/11/Lake_urmia.jpg/240px-Lake_urmia.jpg

http://tourism.chn.ir/manage/photo/32338-23634.JPG

http://hamshahrionline.ir/images/upload/news/pose/8805/oromiyeh-2105-mm1.gif

http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/show_image.php?id=18291&SSOReturnPage=Check&Rand=0

این دریاچه در خطر خشک شدن کامل قراردارد و طی ۱۳ سال گذشته ۶ متر کاهش سطح


داشته‌است. اختصاص ۹۰٪ منابع آبی منطقه به بخش کشاورزی، تبخیر زیاد در پی گرم شدن هوا


و برداشت غیرمجاز از آب‌های زیرزمینی در پی حفر چاه از دلایل خشک شدن این دریاچه


می‌باشند. کارشناسان ابراز داشته‌اند در صورت خشک شدن این دریاچه هوای معتدل منطقه


تبدیل به هوای گرمسیری با بادهای نمکی خواهد شد و زیست محیط منطقه را تغییر خواهد داد.


در اعتراض به خشک شدن دریاچه در فروردین سال ۱۳۹۰ اعتراضی صورت گرفت. در مرداد ماه سال ۱۳۹۰

مجلس شورای اسلامی با دو فوریت طرح انتقال آب به دریاچه ارومیه موافقت نکرد و این امر به


احتمال زیاد به بحرانی تر شدن اوضاع دریاچه دامن خواهد زد، علاوه بر این پیش بینی میشود در


صورت خشک شدن احتمالی دریاچه شاهد بارش باران نمک در بسیاری از استان های همجوار


باشیم و در ادامه این امر منجر به آواره شدن ۱۳ میلیون نفر خواهد شد 

حکایت

سربازی را گفتند:چرا به جنگ نروی؟


گفت: به خدا سوگند که من یکتن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمن


میان ما چون صورت بندد؟



                                                                                        کلیات عبید زاکانی

قحطی زدگان سومالی

درود بر دوستای مهربونم


من دست به قلمم خوب نیست واسه همین ساده و بی آلایش یه خواهشی ازتون دارم


به قحطی زدگان سومالی کمک کنین


به داشتن قلب مهربونی تو سینه تون شکی ندارم مطمئنم با دیدن این عکسا یه کارایی میکنین



http://img.tebyan.net/big/1390/05/17119957229126732201331942716135118136130147.jpg
http://www.gacheson.org/images/5/52/Somalia_famine.jpg
http://javanblog.com/uploads/h/11080985239.jpg
http://www.ifunny.ir/wp-content/uploads/2011/08/678436_orig.jpg

کریم ( بخونید بامزه س ولی...)

کریم خان زند دستور ساخت بنایی با شکوه را در شیراز داده بود.بناها و معماران و کارگران،شب و

روز مشغول کار بودند. روزی کریم خان به قصد سر کشی و بازدید از بنا آنجا رفت . هوا بسیار گرم بود. در


سایه،برای شاه تخت و فرشی فراهم کردند و قلیان معطرو شربت خنک نیزمهیا شد. کریم خان روی

تخت نشست و همین طور که مشغول نوشیدن شربت و قلیان کشیدن بود، به تماشای کارگران

پرداخت. ناگهان چشمشبه یکی از آنان افتاد که سر به جانب آسمان بلند کرد. زیر لب سخنی گفت و

آهی تلخ کشید.کریم خان فرمان داد فورا او را به حضورش بیاورند. کارگر بیچاره را در حالی که از ترس

قالب تهی کرده بود،نزد شاه آوردند. کریم خان پرسید:" چه گفتی؟"

مرد بیچاره هر چه التماس کرد که شاه از این سوال خود بگذرد و او را رها کند، بی فایده بود. شاه

اصرار داشت بداند که گار گر زیر لب چه گفته. مرد گفت:" اگر امان می دهید و مرا مجازات نمی

کنید، بگویم."

کریم خان گفت:"امام دادیم بگو"

مرد گفت:"ای جهاندار،نام من نیز چون تو کریم است.وقتی دیدم که در سایه نشسته ای و شربت

خنک می نوشی و قلیان دود می کنی، با حسرت رو به آسمان کردم و به خدا گفتم:"بار الها،تو

کریمی خان زند کریم و من بد بخت بیچاره هم کریمم!"

کریم خان با صدای بلند خندید و به او پاداش بسیار داد



                                                            دلقکها و حکایت های عامیانه( مرجان کشاورزی آزاد)

زیبا

زیبا ما را اسیر خویش می کند

اما

زیباتر ما را از خویش هم

آزاد می سازد




                                                    جبران خلیل جبران

احترام

به خودم احترام می گذارم


یک چایی داغ می ریزم


داخل ریباترین بشقاب خانه


یک دانه شیرینی می گذارم


همراه یک آهنگ دلنشین به


خود می گویم


بفرمایید


چاییتان سرد نشود


                           واز تمام تنهاییم لذت می برم



                                                                   






    سکینه جعفریان

                                      

واسه این داستان شما اسم بذارید

همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات

سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش

که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط

 گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول

می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در شهر چرخید، ولی مردم

شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند

خاطره

یکی از تفریحات ناصرالدی شاه رفتن به ییلاقات و کوهستان های اطراف تهران بود.معمولا در این

سفر های کوتاه کریم را هم با خود همراه می کرد تا با لطیفه ها و خوشمزگی های خود، تفریح و 

خوشگذزانی شاه را تکمیل کند.

روزی ناصر الدین شاه به همراهی عده ای از رجال به دهات اطراف رودخانه جاجرود رفت.چادرها

بر پا شد و استرحتگاه آماده گشت. همه در باربر شاه صف کشیده بودند. ناصرالدین شاه نگاهی

به مناظر اطراف کرد و گفت:"عجب!من این جا را خوب به یاد دارم.سه یا چهار سال قبل برای شکار

اینجا آمده بودیم. روی همیت تپه،یکه وتنها در پی پلنگی بودم.پلنگ ایستاد وبه من نگاه کرد،اما

همین

که خواست به طرف من خیزبر دارد، با شلیک دو گلوله آن را از پای درآوردم."

ناصرالدین چند قدم بر داشت و پس از لحظه ای سکوت گفت: " بله خودش است همین جاست. با

آن درخت های بزرگ و همان تپه های بلند و آن تخته سنگی که من برای شکار پلنگ پشت آن

کمین کرده بودم ... ."

در همین موقع کریم نگاهی به رجال و بزرکانی که با حیرت و به جهت خوشامد شاه، او راو

شجاعت بی حدش را تحسین می کردند، انداخت و با صدایی بلند گفت:

"خودش است! با همان دروغ های شاخ دارش!"



                                                        
دلقک ها و حکایت های عامیانه (مرجان کشاورزی آزاد)

آزادی

به من می گویند:

                     

                       اگر دیدی برده ای خفته است بیدارش مکن

                      

                      شاید که رویای آزادی خویش را در خواب ببیند



اما من به آنان می گویم :


                        اگر برده ای را خفته دیدم بیدارش می کنم و

                                

                        با او از آزادی سخن می گویم


                       مخالفت کمترین مراتب هوشیاری است

   

  



                                                                                 "جبران خلیل جبران"

 

                                  


چندبار بگویم که خوبم؟!

از حالم پرسیدی

گفتم خوبم

دروغ گفتم

 

حالم وقتی خوب بود که در کودکی کنار حوض می نشستم

و گمان می‌کردم که ماهی‌ها مرا می‌شناسند

و گنجشک‌ها آب خوردنشان را نشانم می‌دهند

 

باران یار دبستانیم بود

و هر قطره‌اش را بالش سرم می‌کرد

تا تنهاییم را تبعید کنم

 

وقتی خوب بودم که عطر نان تازه نوازشم می‌کرد

و نان بیات را به مرغ‌هایمان می‌دادیم

و اندازه‌ای که چوب الک‌ دولک  می‌گرفت قانعم می‌کرد

 

دنیا به بزرگی محله‌مان بود

و بادبادکم فاتح آسمان دنیا

 

مادرم از پنجره می‌گفت که شام حاضر است

التماس می‌کردم که بازیم تمام نشده است

اما سخت گرسنه بودم

 

همیشه فکر می‌کردم که خیلی عاشق خواهم شد

و معشوقم را به زیارت بیابان خواهم برد

و بهترین مارمولک‌ها را نشانش خواهم داد

مخصوصا وقتی که از دویدن خسته می‌شوند و می‌ایستند

 

برای محبوبم سنجدهای  کال را می‌چیدم

و قول می‌دادم که جلو آفتاب سرخشان خواهم کرد

 

از حالم می‌پرسی؟

چرا می‌خواهی به دروغ‌گفتن عاادتم دهی

از یار دبستانیم یاد بگیر!

همیشه به پنجره‌ام می‌کوبد

و شانه‌اش را در اختیارم می‌گذارد

بدون بحث و حدیث

و وقتی که می‌رود جیب‌هایم را پر می‌کند از عطر مهربانش

 

یادش به خیر!

مادرم می‌گفت که من در سحری بارانی به دنیا آمده‌ام

وقتی که هنوز گنجشک‌های محله

سرشان را از زیر بالشنان بیرون نکشیده بودند

 

نپرس!

سینه‌ام ابری ست

همۀ کوچه‌ها کوچ کرده‌اند

از هزاران کوچه یکی برایم نمانده است

کوچه‌ها دسترسی‌ها را با خود برده‌اند

یادش به خیر آن یکی کوچه‌مان که پر از غورباغه بود

غورباغه‌ها شب تا صبح از نفس نمی‌افتادند زیر ستاره‌ها

و پلک ستاره‌ها تا صبح آرام نمی‌گرفت

 

و یادشان به خیر گنجشک‌هایی که هر روز صبح

با لباس‌هایی نو در کوچه های شاخه‌ها

بی‌قراری مستانه‌ای داشتند

و هر روزشان عید بود

 

حالم را می‌پرسی؟

مرتکب زندگی هستم

و خریدار خندۀ کوچه‌ای گریزان

به سوی برهوتی ناتنی

برهوت‌ها هم با تکدرخت‌های تنها

و کوه‌هایی که دیگر نشانه‌های رهگذرها نیستند

از سکه افتاده‌اند

 

سکۀ رایج امروزها

بی‌نگاهی‌ها است و گناه‌های نامرسوم

 

فکر نمی‌کنی حالم را نپرسی بهتر است؟

چندبار بگویم که خوبم!

 

فصل حقیقی عشق

  فصل حقیقی عشق لحظه ای است که

دریابیم که تنها ماییم که عاشقیم

و کس دیگری چون ما عاشق نبوده است

و چون ما کس دیگری عاشق نخواهد بود


                                                      گوته
      
                                                    

موش سیاه و سفید

 

روز و شب چون دو موش سیاه و سفید طناب عمر ما را می جوندhttp://img.tebyan.net/big/1386/05/22823716118818110211119195022921719111823117.jpg

دیروز-امروز-فردا

دیروز هر چه بوده به یاد ماندنی ست

امروز هر چه هست تحمل کردنی ست

فردا هر چه باشد دوست داشتنی ست