کریم خان زند دستور ساخت بنایی با شکوه را در شیراز داده بود.بناها و معماران و کارگران،شب و
روز مشغول کار بودند. روزی کریم خان به قصد سر کشی و بازدید از بنا آنجا رفت . هوا بسیار گرم بود. در
سایه،برای شاه تخت و فرشی فراهم کردند و قلیان معطرو شربت خنک نیزمهیا شد. کریم خان روی
تخت نشست و همین طور که مشغول نوشیدن شربت و قلیان کشیدن بود، به تماشای کارگران
پرداخت. ناگهان چشمشبه یکی از آنان افتاد که سر به جانب آسمان بلند کرد. زیر لب سخنی گفت و
آهی تلخ کشید.کریم خان فرمان داد فورا او را به حضورش بیاورند. کارگر بیچاره را در حالی که از ترس
قالب تهی کرده بود،نزد شاه آوردند. کریم خان پرسید:" چه گفتی؟"
مرد بیچاره هر چه التماس کرد که شاه از این سوال خود بگذرد و او را رها کند، بی فایده بود. شاه
اصرار داشت بداند که گار گر زیر لب چه گفته. مرد گفت:" اگر امان می دهید و مرا مجازات نمی
کنید، بگویم."
کریم خان گفت:"امام دادیم بگو"
مرد گفت:"ای جهاندار،نام من نیز چون تو کریم است.وقتی دیدم که در سایه نشسته ای و شربت
خنک می نوشی و قلیان دود می کنی، با حسرت رو به آسمان کردم و به خدا گفتم:"بار الها،تو
کریمی خان زند کریم و من بد بخت بیچاره هم کریمم!"کریم خان با صدای بلند خندید و به او پاداش بسیار داد
دلقکها و حکایت های عامیانه( مرجان کشاورزی آزاد)