زرد

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است و صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت

زرد

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است و صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت

قحطی زدگان سومالی

درود بر دوستای مهربونم


من دست به قلمم خوب نیست واسه همین ساده و بی آلایش یه خواهشی ازتون دارم


به قحطی زدگان سومالی کمک کنین


به داشتن قلب مهربونی تو سینه تون شکی ندارم مطمئنم با دیدن این عکسا یه کارایی میکنین



http://img.tebyan.net/big/1390/05/17119957229126732201331942716135118136130147.jpg
http://www.gacheson.org/images/5/52/Somalia_famine.jpg
http://javanblog.com/uploads/h/11080985239.jpg
http://www.ifunny.ir/wp-content/uploads/2011/08/678436_orig.jpg

کریم ( بخونید بامزه س ولی...)

کریم خان زند دستور ساخت بنایی با شکوه را در شیراز داده بود.بناها و معماران و کارگران،شب و

روز مشغول کار بودند. روزی کریم خان به قصد سر کشی و بازدید از بنا آنجا رفت . هوا بسیار گرم بود. در


سایه،برای شاه تخت و فرشی فراهم کردند و قلیان معطرو شربت خنک نیزمهیا شد. کریم خان روی

تخت نشست و همین طور که مشغول نوشیدن شربت و قلیان کشیدن بود، به تماشای کارگران

پرداخت. ناگهان چشمشبه یکی از آنان افتاد که سر به جانب آسمان بلند کرد. زیر لب سخنی گفت و

آهی تلخ کشید.کریم خان فرمان داد فورا او را به حضورش بیاورند. کارگر بیچاره را در حالی که از ترس

قالب تهی کرده بود،نزد شاه آوردند. کریم خان پرسید:" چه گفتی؟"

مرد بیچاره هر چه التماس کرد که شاه از این سوال خود بگذرد و او را رها کند، بی فایده بود. شاه

اصرار داشت بداند که گار گر زیر لب چه گفته. مرد گفت:" اگر امان می دهید و مرا مجازات نمی

کنید، بگویم."

کریم خان گفت:"امام دادیم بگو"

مرد گفت:"ای جهاندار،نام من نیز چون تو کریم است.وقتی دیدم که در سایه نشسته ای و شربت

خنک می نوشی و قلیان دود می کنی، با حسرت رو به آسمان کردم و به خدا گفتم:"بار الها،تو

کریمی خان زند کریم و من بد بخت بیچاره هم کریمم!"

کریم خان با صدای بلند خندید و به او پاداش بسیار داد



                                                            دلقکها و حکایت های عامیانه( مرجان کشاورزی آزاد)

زیبا

زیبا ما را اسیر خویش می کند

اما

زیباتر ما را از خویش هم

آزاد می سازد




                                                    جبران خلیل جبران

احترام

به خودم احترام می گذارم


یک چایی داغ می ریزم


داخل ریباترین بشقاب خانه


یک دانه شیرینی می گذارم


همراه یک آهنگ دلنشین به


خود می گویم


بفرمایید


چاییتان سرد نشود


                           واز تمام تنهاییم لذت می برم



                                                                   






    سکینه جعفریان

                                      

واسه این داستان شما اسم بذارید

همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات

سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش

که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط

 گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول

می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در شهر چرخید، ولی مردم

شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند