زرد

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است و صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت

زرد

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است و صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت

خاطره

یکی از تفریحات ناصرالدی شاه رفتن به ییلاقات و کوهستان های اطراف تهران بود.معمولا در این

سفر های کوتاه کریم را هم با خود همراه می کرد تا با لطیفه ها و خوشمزگی های خود، تفریح و 

خوشگذزانی شاه را تکمیل کند.

روزی ناصر الدین شاه به همراهی عده ای از رجال به دهات اطراف رودخانه جاجرود رفت.چادرها

بر پا شد و استرحتگاه آماده گشت. همه در باربر شاه صف کشیده بودند. ناصرالدین شاه نگاهی

به مناظر اطراف کرد و گفت:"عجب!من این جا را خوب به یاد دارم.سه یا چهار سال قبل برای شکار

اینجا آمده بودیم. روی همیت تپه،یکه وتنها در پی پلنگی بودم.پلنگ ایستاد وبه من نگاه کرد،اما

همین

که خواست به طرف من خیزبر دارد، با شلیک دو گلوله آن را از پای درآوردم."

ناصرالدین چند قدم بر داشت و پس از لحظه ای سکوت گفت: " بله خودش است همین جاست. با

آن درخت های بزرگ و همان تپه های بلند و آن تخته سنگی که من برای شکار پلنگ پشت آن

کمین کرده بودم ... ."

در همین موقع کریم نگاهی به رجال و بزرکانی که با حیرت و به جهت خوشامد شاه، او راو

شجاعت بی حدش را تحسین می کردند، انداخت و با صدایی بلند گفت:

"خودش است! با همان دروغ های شاخ دارش!"



                                                        
دلقک ها و حکایت های عامیانه (مرجان کشاورزی آزاد)

آزادی

به من می گویند:

                     

                       اگر دیدی برده ای خفته است بیدارش مکن

                      

                      شاید که رویای آزادی خویش را در خواب ببیند



اما من به آنان می گویم :


                        اگر برده ای را خفته دیدم بیدارش می کنم و

                                

                        با او از آزادی سخن می گویم


                       مخالفت کمترین مراتب هوشیاری است

   

  



                                                                                 "جبران خلیل جبران"

 

                                  


چندبار بگویم که خوبم؟!

از حالم پرسیدی

گفتم خوبم

دروغ گفتم

 

حالم وقتی خوب بود که در کودکی کنار حوض می نشستم

و گمان می‌کردم که ماهی‌ها مرا می‌شناسند

و گنجشک‌ها آب خوردنشان را نشانم می‌دهند

 

باران یار دبستانیم بود

و هر قطره‌اش را بالش سرم می‌کرد

تا تنهاییم را تبعید کنم

 

وقتی خوب بودم که عطر نان تازه نوازشم می‌کرد

و نان بیات را به مرغ‌هایمان می‌دادیم

و اندازه‌ای که چوب الک‌ دولک  می‌گرفت قانعم می‌کرد

 

دنیا به بزرگی محله‌مان بود

و بادبادکم فاتح آسمان دنیا

 

مادرم از پنجره می‌گفت که شام حاضر است

التماس می‌کردم که بازیم تمام نشده است

اما سخت گرسنه بودم

 

همیشه فکر می‌کردم که خیلی عاشق خواهم شد

و معشوقم را به زیارت بیابان خواهم برد

و بهترین مارمولک‌ها را نشانش خواهم داد

مخصوصا وقتی که از دویدن خسته می‌شوند و می‌ایستند

 

برای محبوبم سنجدهای  کال را می‌چیدم

و قول می‌دادم که جلو آفتاب سرخشان خواهم کرد

 

از حالم می‌پرسی؟

چرا می‌خواهی به دروغ‌گفتن عاادتم دهی

از یار دبستانیم یاد بگیر!

همیشه به پنجره‌ام می‌کوبد

و شانه‌اش را در اختیارم می‌گذارد

بدون بحث و حدیث

و وقتی که می‌رود جیب‌هایم را پر می‌کند از عطر مهربانش

 

یادش به خیر!

مادرم می‌گفت که من در سحری بارانی به دنیا آمده‌ام

وقتی که هنوز گنجشک‌های محله

سرشان را از زیر بالشنان بیرون نکشیده بودند

 

نپرس!

سینه‌ام ابری ست

همۀ کوچه‌ها کوچ کرده‌اند

از هزاران کوچه یکی برایم نمانده است

کوچه‌ها دسترسی‌ها را با خود برده‌اند

یادش به خیر آن یکی کوچه‌مان که پر از غورباغه بود

غورباغه‌ها شب تا صبح از نفس نمی‌افتادند زیر ستاره‌ها

و پلک ستاره‌ها تا صبح آرام نمی‌گرفت

 

و یادشان به خیر گنجشک‌هایی که هر روز صبح

با لباس‌هایی نو در کوچه های شاخه‌ها

بی‌قراری مستانه‌ای داشتند

و هر روزشان عید بود

 

حالم را می‌پرسی؟

مرتکب زندگی هستم

و خریدار خندۀ کوچه‌ای گریزان

به سوی برهوتی ناتنی

برهوت‌ها هم با تکدرخت‌های تنها

و کوه‌هایی که دیگر نشانه‌های رهگذرها نیستند

از سکه افتاده‌اند

 

سکۀ رایج امروزها

بی‌نگاهی‌ها است و گناه‌های نامرسوم

 

فکر نمی‌کنی حالم را نپرسی بهتر است؟

چندبار بگویم که خوبم!

 

فصل حقیقی عشق

  فصل حقیقی عشق لحظه ای است که

دریابیم که تنها ماییم که عاشقیم

و کس دیگری چون ما عاشق نبوده است

و چون ما کس دیگری عاشق نخواهد بود


                                                      گوته
      
                                                    

موش سیاه و سفید

 

روز و شب چون دو موش سیاه و سفید طناب عمر ما را می جوندhttp://img.tebyan.net/big/1386/05/22823716118818110211119195022921719111823117.jpg

دیروز-امروز-فردا

دیروز هر چه بوده به یاد ماندنی ست

امروز هر چه هست تحمل کردنی ست

فردا هر چه باشد دوست داشتنی ست

آدم دروغ گو، ته کلاهش سوراخ داره!

   شخصی در مجلسی دروغی گفت. فردی برای اینکه دروغ گو را رسوا کند گفت: آن که ته کلاهش سوراخ دارد،دروغ گفت. آن شخص فورا دست به کلاه خود برد که ببیند سوراخ کجاست و بدین ترتیب بر دروغ گو بودن خود اعتراف کرد.